کاش می آمدی و میدیدی اینجا را برای تو ساخته ام، آذینش بسته ام.دیگر همین اتاق کهنه بی پنجره مدتهاست که به امید نفس کشیدنت دم و باز دم خودش را روحیه می دهد.فرش هایش را شسته ام .خاک روبه هایش را که همیشه زیر فرش پنهان میکردم به شوق آمدنت دور ریخته ام.هرچند گاهی غبار غم پلکهایم را خسته و سنگین میکند اما اشکهای همیشگیم کارشان را خوب بلدند.هرچند که اینجا شایسته ی تو نیست همه را میدانم اما تو هم که سخت نمیگیری .تبسم شیرینت را همیشه انتظار میکشم.کاش می آمدی .......
نگذار دیر شود آخر میدانی من فرصت کمی دارم .دارد تمام میشود همه چیز دارد تمام میشود.
اگر شوق آمدنت نبود اینجا چقدر سوت و کور بود!!
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است:که زمین چرکین است
به قلم : باران |
تو هم یه مهربون باش